چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

تاکسی

سوار می شوم و مقصد را می گویم. می پرسد شما هم در آن دانشگاه درس خوانده اید؟ به لبخندی که گویی خالی از خردلی شرمساری نیست تایید می کنم. شروع می کند خلاصه کتابهایی را که خوانده برایم توضیح می دهد و با اعتماد به نفس تمام راجع به وضعیت ایران تحلیل هایی ارایه می دهد. از آن میان به اقتصاد سیاسی ایران نوشته کاتوزیان اشاره می کند که مجبور می شوم بر گردم و چهره اش را خوب برانداز کنم. از اینکه گوشی پیدا کرده که به حرفهایش اهمیت می دهد، برقی هست از شوق درچشمانش . می گوید من یک تئوری دارم به نام تئوری "حماقت حاکمان" و خوب توضیح می دهد که هر کس به قدرت می رسد به مرور بر حماقتش افزوده می شود. میان حرفها می فهمم که زمان دکتر مجتهدی، در مدرسه البرز درس خوانده و به خودم می گویم اثر آموزش متوسطه ی خوب را ببین و بخت ناموافق را!
می گویم یک سوال از تو دارم. شما که با تاکسی توی شهر می چرخی چه شناختی از مردم ایران داری؟ ایرانی ها چطوری اند؟ بی تردید پاسخ می دهد ایرانیها یک خودبزرگ بینی خیلی خیلی زیاد دارند در حالی که هیچ چیز نیستند و روی این کلمه هیچ، مکث و تشدید می گذارد. می برم و محوطه دانشگاه را نشانش می دهم. کرایه دوبرابری از من می گیرد و تا به خود بیایم رفته است.