یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

جهل مرکب اجتماعي

اپيزود اول: در يکي از خيابانهاي فرعي درّوس-از محلات تهران- از منزل آشنايي بيرون آمده‌ام، اتوموبيلي مي‌ايستد و آدرسي مي‌پرسد. شانه بالا مي‌اندازم که نمي‌دانم. هنوز ايستاده و مبهوت نگاه مي‌کند. انتظار دارد چيزي بيش از نمي‌دانم بشنود. نمي‌دانم به گوشش آشنا نيست. اپيزود دوم: در خيابان‌هاي شهرک غرب دنبال ايوانک مي گردم. مي‌ايستم از کامله مردي ب‌پرسم. به اندازه‌ي ده ثانيه گويي که به موضوعي بسيار حياتي مي‌انديشد، تامل مي‌کند. بعد با مِنّ و مِنّ اما با اطمينان مي‌گويد که دو چهارراه جلوتر است شايد هم در خيابان ديگري باشد اما به احتمال زياد از چند حالتي که توضيح مي‌دهد خارج نيست. خدا پدرش را بيامرزد که گفت: اما باز هم بپرس. نخنديد. سختش بود بگويد نمي‌دانم. من هم به جبران سختي که بر او تحميل کرده بودم، توضيحات بي‌فايده اش را با توجه و اهميت گوش دادم. سختم بود به رخش بياورم که نمي‌داند. اپيزود سوم: در جلسه کميته علمي يک همايش بين‌المللي نشسته‌ام. يکي از اعضا دوستي قديمي را بعد مدت‌ها در راه ديده و همراهش آورده و معرفي مي‌کند آقاي دکتر به به و چه‌چه. حضار به به و چه چه که چه سعادتي نصيب کميته شد که ايشان را نيز در ميان داشته باشد. دکتر ميهمان با لبخند مليح به موضوع همايش علاقه نشان مي‌دهد و در سکوت کامل در جلسات بعدي هم شرکت مي کند. قراردادي براي نگارش مقاله با او منعقد مي‌شود: موضوع پيشنهادي‌اش کاملا پرت به نظر مي‌رسد. بعد کاشف به عمل مي‌آيد آقا ادبيات خوانده و ورودي به هيچکدام از علوم اجتماعي ندارد. سختش بود بگويد نمي‌دانم. سختمان بود به رويش بياوريم که نمي داند. سر ضرب‌الاجل تحويل مقاله، خبر مي‌رسد که دکتر مزبور سرماخوردگي سختي گرفته و ديگر چه چه نمي‌زند. خيال مي‌کنم که سرماخوردگي مصلحتي است و از اين مصلحت‌سنجي خشنود مي‌شوم. چه خيالي! تماس مي‌گيرد که نگران نباش. مطمئن باش که مقاله را تا آخر هفته تحويل مي‌‌دهم. نخنديد. به پشتکار و اعتماد به نفسش غبطه مي‌خورم. موضوع را تلويحا با کسي که او را دعوت کرده در ميان مي‌گذارم و مي‌گويم که کار اين آقا به درد نمي خورد. طوري وانمود مي‌کند که انگار موضوع به او هيچ ربطي ندارد و موضوع چندان هم که توجه مرا جلب کرده، مهم نيست. سختش است مسوليت ندانمکاري‌اش را بپذيرد. يکي از همکاران بعد از جلسه مي‌گويد آقا در اين مملکت ديگر حيا هم از ميان رفته. مي‌گويم: هر چه مي‌کشيم ظاهرا از همين حيا ناشي شده. اپيزود مکرر: يکي از همين دکترها در بهمان ديوان‌خانه پست فلان را گرفته يا مشاوره مي دهد، يا رييس است . سختش است بگويد نمي‌دانم يا بلد نيستم. راحت براي شصت‌مليون آدم تصميم مي‌گيرد. راحتاااا!! شعرش را که شنيده‌ايد حتما: آنکس که نداند و بداند که نداند...لنگان خرک خويش به مقصد برساند...وآنکس که نداند و نداند که نداند....در جهل مرکب ابد‌الدهر بماند. حالا نقل حکايت جامعه ايراني است. جهل مرکب اجتماعي همينطور شکل مي‌گيرد. رودربايستي و پرده پوشي‌مان باعث مي‌شود تا ابدالدهر بر ناداني‌ها‌مان مهر ناداني بزنيم. مخالفت‌هامان را ناديده بگيريم و به‌جايش غر بزنيم و هيچ مباحثه‌ي ريشه‌دار اجتماعي در ميانمان نباشد. تجارب تاريخي و اجتماعي‌مان انباشت نشود. و هر روز، روز از نو و روزي از نو آغاز کنيم. و تجربه‌هاي زيسته را ديگر بار و ديگر باز زيست کنيم گويي که اول بار است. نديده ايد وقتي رييس جمهورهاي جديد به مسند مي‌نشينند انگار روز اول خلقت است. آبان‌ماه امسال، يکي از بزرگان اهل تميز براي سخنراني در يک همايش به روسيه مي رفت و قرار شد درباب فرهنگ اسلاوي گپي بزنيم. به اين ويژگي مشترک ايراني‌ها و روس‌ها اشاره کردم که هر دو ملت به غايت اهل رودربايستي و پرده‌‌پوشي اند و گاه يک روده راست در شکمشان نيست و سراسر سخنشان لايه لايه و گران‌بار از معاني تلويحي است. انگار که توي سر مال زده باشم، از در توجيه و استدراک درآمد که "خب چه اشکال دارد؟!" و از مرحوم بازرگان شاهد آورد که اين ويژگي تعارف را از زيبايي‌هاي فرهنگ ايراني دانسته و به لطافت‌هاي تعارف اشاره کرد. گفتم مي دانم که تعارف چه فضاهاي خالي از ارتباطات ميان‌فردي‌مان را پر مي‌کند. اما وقتي به سطح کلان و اجتماعي مي‌رسيم کار دشوار مي‌شود. (مطلوبيت تعارف در رابطه فردي را عجالتا فرض گرفتيم تابعد) گفت:" خوب اون ميشه آسيب‌شناسي‌اش. اصلش که ايرادي نداره." به نظر شما اصلش ايرادي داره؟!